تابستان خود را چگونه گذراندید..؟

ابتدایی که بودیم، همیشه موضوع اولین انشای سال تحصیلی‌مون این بود: «تابستان خود را چگونه گذراندید؟» و ما با چه آب و تابی از تابستونی که گذرونده بودیم، می‌نوشتیم... از مسافرت‌ها، از بازی‌ها، از خریدها، از چیزایی که خونده بودیم، از برنامه‌هایی که دیده بودیم، از شادی‌ها و غم‌های کودکانه‌مون... همیشه می‌خواستیم تابستونمون بهترین بوده باشه و انشامون هم... همیشه میخواستیم نمره‌ی بیست رو از معلم بگیریم... همیشه می‌خواستیم بهمون بگن آفرین! چه تابستون خوبی و... چه انشای خوبی....

اما حالا دانشجو شدیم و دیگه انشایی نیست که بخوایم توش از تابستونی که گذروندیم بگیم... و اگر بود، نمی‌دونم چقدر دوست داشتیم بگیم و بگیم و بگیم..... از چی بگیم و..... چقدر انتظار نمره‌ی بیست داشتیم... و چقدر انتظار شنیدن تحسین....

فقط چند روز تا پایان این تابستون مونده و من به این فکر که تابستان خود را چگونه گذرانده‌ام........

 




............................................................................................................................................

پ.ن: تو ادامه‌ی مطلب چند تا از عکسای قشنگی که تو تابستونی که گذروندیم دیدیم رو گذاشتم...
ادامه نوشته

اگر...

اگر دروغ رنگ داشت، هر روز شاید ده‌ها رنگین‌کمان در دهان ما نطفه می‌بست و و بی‌رنگی کمیاب‌ترین چیزها بود...

 

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت، عاشقان سکوت شب را ویران می‌کردند؛

اگر به راستی خواستن توانستن بود، محال نبود وصال!

و عاشقان که همیشه خواهانند، همیشه می‌توانستند تنها نباشند..

 

اگر گناه وزن داشت، هیچ‌کس را توان آن نبود که قدمی بردارد؛

تو از کوله‌بار سنگین خویش ناله می‌کردی... و من شاید، کمر شکسته‌ترین بودم..

 

اگر غرور نبود، چشم‌هایمان به جای لب‌هایمان سخن نمی‌گفتند؛

و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان جست‌و‌جو نمی‌کردیم..

 

اگر دیوار نبود، نزدیک‌تر بودیم؛ با اولین خمیازه به خواب می‌رفتیم؛

و هر عادت مکرر را در میان 24 زندان حبس نمی‌کردیم..

 

اگر هیچ رنجی بدون گنج نبود... ولی گنج‌ها شاید بدون رنج بودند؛

اگر همه ثروت داشتند، دل‌ها سکه‌ها را بیش از خدا نمی‌پرستیدند؛

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی‌دید، تا دیگران از سر جوانمردی

بی‌ارزش‌ترین سکه‌هایشان را نثار او کنند؛ اما بی‌گمان صفا و سادگی می‌مرد... اگر همه ثروت داشتند..

 

اگر مرگ نبود،

همه کافر بودند؛

و زندگی بی‌ارزش‌ترین کالا بود.

ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید...

 

اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه می‌گریستیم و می‌خندیدیم؟

کدام لحظه‌ی ناب را اندیشه می‌کردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می‌آوردیم؟

آری! بی‌گمان پیش از این‌ها مرده بودیم... اگر عشق نبود..

 

اگر کینه نبود؛

قلب‌ها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می‌گذاشتند..

 

اگر خداوند، یک روز آرزوی انسان را برآورده می‌کرد،

من بی‌گمان دوباره دیدن تو را آرزو می‌کردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا؛

آنگاه نمی‌دانم به راستی خداوند کدامیک را می‌پذیرفت...

دکتر شریعتی

............................................................................................................................................

پ.ن: همیشه از اینکه وبلاگم رو تعطیل کنم و یه پست با مضمون "خداحافظی" بذارم، بدم میومد؛ چون وبلاگ رو برای "به روز کردن" راه میندازن، نه "تعطیل کردن"های گاه‌و‌بی‌گاه! ولی حالا مجبورم خودم از مطلوبم بگذرم و بگم این وبلاگ تا اطلاع ثانوی به روز نمیشه!

ما امروزه...

ما امروزه خانه‌های بزرگتر اما خانواده‌های کوچک‌تر داريم؛

راحتی بيشتر اما زمان کمتر؛

ما ساختمان‌های بلندتر داريم اما طبع کوتاه‌تر؛

بزرگراه‌های پهن‌تر اما ديدگاه‌های باريک‌تر؛

بيشتر خرج می‌کنيم اما کمتر داريم؛

بيشتر می‌خريم اما کمتر لذت می‌بريم؛

متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر؛

مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين‌تر؛

 آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم...

 

بدون ملاحظه ايام را می‌گذرانيم، خيلی کم می‌خنديم؛

خيلی تند رانندگی می‌کنيم، خيلی زود عصبانی می‌شويم؛

تا دير‌وقت بيدار می‌مانيم، خيلی خسته از خواب برمی‌خيزيم؛

خيلی کم مطالعه می‌کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می‌کنيم و خيلی به‌ندرت دعا می‌کنيم...

 

چندين برابر مايملک داريم، اما ارزش‌هايمان کمتر شده است؛

خيلی زياد صحبت مي‌کنيم، به اندازه کافی دوست نمي‌داريم و خيلی زياد دروغ می‌گوييم؛

زندگی ساختن را ياد گرفته‌ايم اما نه زندگی کردن را؛

تنها به زندگی سال‌های عمر را افزوده‌ايم و نه زندگی را به سال‌های عمرمان...

 

ما تا ماه رفته و برگشته‌ايم اما قادر نيستيم برای ملاقات همسايه‌ی جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو برويم؛

فضای بيرون را فتح کرده‌ايم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته‌ايم اما نه تعصب خود را؛

بيشتر مي‌نويسيم اما کمتر ياد مي‌گيريم، بيشتر برنامه مي‌ريزيم اما کمتر به انجام مي‌رسانيم...

 

عجله کردن را آموخته‌ايم و نه صبر کردن را، درآمدهای بالاتری داريم اما اصول اخلاقی پايين‌تر؛

کامپيوترهای بيشتری مي‌سازيم تا اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا رونوشت‌های بيشتری توليد کنيم، اما ارتباطات کمتری داريم؛

ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتری داريم...

 

اکنون زمان غذاهای آماده اما دير هضم است؛

مردان بلند قامت اما شخصيت های پست؛

سودهای کلان اما روابط سطحی؛

فرصت بيشتر اما تفريح کمتر؛

تنوع غذایی بيشتر اما تغذيه ناسالم‌تر؛

درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايی اما خانواده‌های از هم پاشيده...

 بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز را برای موقعيتهای خاص نگذاريد!

زيرا هر روز زندگی يک موقعيت خاص است.

در جستجوی دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد بدون آنکه توجهی به نيازهايتان داشته باشيد.

 زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد،

 زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره ای ازلحظه‌های لذت‌بخش است.

عباراتی مانند "يکی از اين روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامهای را که قصد داشتيم "يکی از اين روزها" بنويسيم همين امروز بنويسيم.

هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن آخرين لحظه باشد...

.............................................................................................................................................

پ.ن: این مطلب رو هم از پستوهای اینباکس یاهومیل یافتم!