پیاده ها

کت و شلوار نقره‌ای‌رنگ و براقش که زیر نور آفتاب می‌درخشید، نظرم را به خود جلب کرد. شبیه تازه‌دامادها بود! دست در دست همسرش و دوش‌به‌دوش هم قدم می‌زدند و پیش می‌رفتند و با بوی عطر، ردی از خود باقی می‌گذاشتند. از کنارشان گذشتم... تَق تَق، تَق تَق.... صدای قدم‌های همسرش بود که در سرم می‌پیچید....

**

پیاده‌رو پر بود از گروه‌گروه دختران نوجوانی که شیطنت در چهره‌شان موج می‌زد! معلوم بود که مسیر بین کلاس تابستانی تا خانه یا شاید کلاسی به کلاس دیگر را پیاده طی می‌کنند. هر کدام رنگی داشتند؛ آبی، سبز، صورتی، قرمز.... رنگین کمانی می‌شدند در کنار هم.....

**

چشمم افتاد به سه پسر کوچکی که به ترتیب قد و با لباس رزمی سفید رنگ، دوش‌به‌دوش هم حرکت می‌کردند! بی‌شک با دلی سرشار از شعفِ ورزشکار بودن و ذهنی سرشار از فکر پیشرفت و مدال‌آوری.... لبخندی زدم و گذشتم...

**

میدان امام‌حسین(ع)؛ و صدای مردی تنها که با تلفن همراه خود صحبت می‌کرد: "با یکی از دوستام خیابون ولیعصرم. تا نیم ساعت دیگه می‌رسم میدون امام حسین(ع)...." ولی... ماه رمضان؛ روزه؛ دروغ و شاید.. مصلحت....! نمی‌دانم... سعی کردم فراموشش کنم...

**

حرکت دست دختری که از مقابلم می‌گذشت، نگاهم را جلب کرد! ظاهرا دبیرستانی بود... با مقنعه‌ای کوتاه بر سر... موهای بلندش را که خیلی بلندتر از قد مقنعه و از همه سمت بیرون بود، مرتب و به سمت جلو هدایت می‌کرد....

از آسمان باران آتش می‌بارید.... حرفی که چندی پیش در مورد دختری که تازه "چادر" را انتخاب کرده، می‌زدند، در ذهنم ‌پیچید: عاشق پسری شده و اونم شرط گذاشته که باید چادری شه تا بگیردش...!!! هوا داغ‌تر می‌شد... داغِ داغ...

زندگی گاه بازی شیرینی‌ست و گاه بی‌مفهوم... گاه پر از شور و گاه خاموش... گاه پر از شعف و گاه پر از درد...

زندگی بدون زندگان، حتی اگر وجود داشته باشد نیز، مفهومی ندارد. این زندگانند که زندگی را می‌سازند... اما بدانیم:

«روزی به عمر بنده افزون نمی‌گردد، جز با کم شدن روزی دیگر....»

حکمت 1۹۱ نهج‌البلاغه

این مطلب در لینک زن

دیپلماسی!

از وقتی یادم میاد تو گوشم از کثیف بودن دنیای سیاست خونده شده و اون‌چه که دیدم هم خلاف شنیده‌هام نبوده! تو همه‌چی، از فقر و نداری و مشکلات معیشتی مردم خودمون یا حتی مشکلات خیلی جزئی‌تر و ظاهرا پرت‌تر! گرفته تا مشکلات و درگیری‌های کشورای دیگه مثل مصر و ترکیه و سوریه و عراق و افغانستان و...... تو همه و همه یه ردی از سیاست کثیف دیده می‌شده و میشه! و همیشه هم تاوان‌دهنده، مردم مظلوم بودن...

تو این روزا که حسابی بازار کشت و کشتار و عزل و نصب و کنار رفتن و روی کار اومدن و شروع و پایان و تقدیر و تعیین مردان با تدبیر و چه و چه حسابی گرمه.... فعلا ما را در این خرابه‌ی دنیا مجال قاطی سیاست شدن نیست!!

فعلا یه بخشی از کتاب «دیپلمات‌نامه» رو بخونیم تا بعد...! :

"بدان وفقّک‌الله که حکیمان عالم را در بدایات این فن شریف اختلاف است ولکن در غایات این فن همه متفق‌القولند که غایة‌الغایات و نهایة‌النهایات این فن شریف، کمر خدمت ایالات متحده خلّد‌الله سطوته، بر میان بستن است. میرزا نعشعلیشاه بگیر‌منو‌آبادی در «جنازه‌نامه» می‌گوید:

« غرژ از دیپلماشی آن اشت که امیران و وژیران تمام بلاد، دشت به شینه‌ی ایالات متحده باشند، هر ژا که فرشتد روند، هر شه دهد شتانند و هر شه خواهد دهند، حتی اگر نادانی باشد، آره داداش، شخت نگیر، خم شو که شَرِت به طاق طویله دیپلماشی نخوره، آره ژون داداش.»

ولکن مولانا شنگولعلیشاه بروبینیم‌آبادی در «تلوتلونامه» که در رد «جنازه‌نامۀ» میرزای مرحوم به دست مبارک تحریر فرموده‌است گوید:

« برو بینیم بابا تو هم! نفس کش! نبود؟! آره دایی جون! دیپلوماسی اینجوریا نیس، دس به سینه و مینه تو کار ما نیس. دیپلوماسی دعوای رستم و اسفندیاره. یعنی یکی تو بگو یکی من میگم. تو میگی الو رستم! دلار چنده؟! اون میگه نف چه قیمتاس؟ بالاخره یه جوری جوش می‌خورین. فهم شد؟ ها باریک‌الله. البت ایالات متحده رستمه، ما خاک پاشیم. دیپلوماسی اینه دایی جون! فهم شد؟ میگی الو. میگه جونم. میگی یه هفت هش گونی مونی ازون اسکن سبزا برفس. میرفسه، خرج الواتی درمیاد. فهم شد؟ البت دو سه چیکه از اون چاپ سیاه هم میرفسه، آره کوچیکتم. به این میگن دیپلوماسی، علیتو. نفس کش؟! نبود؟ د برو بینیم بابا تو هم....»"

............................................................................................................................................

1. کتاب «دیپلمات‌نامه» از «یوسفعلی میرشکاک» به زبون طنز و با قلمی شبیه همون بخش از کتاب که بهش اشاره کردم حول سیاست و مخصوصا نقش و تاثیر ایالات متحده بر اون نوشته شده. نویسنده این اثر رو به «سید مهدی شجاعی» که تو نوشتن این کتاب مشوقش بوده تقدیم کرده.

میرشکاک قلم خاصی داره که فکر می‌کنم مورد‌ پسند مخاطب‌های خاصی باشه؛ البته من قلمش رو خیلی می‌پسندم!

 

2. صحبت از آمریکا شد، یاد رمان «غنیمت» از «صادق کرمیار» افتادم! داستان کتاب ماجرای مردی هستش که تو جنگ ایران و عراق همسرش رو از دست داده و فرزند چند ماهه‌اش رو گم کرده. ولی سال‌ها بعد، یعنی زمان حمله‌ی آمریکا به عراق، تو تلویزیون و تو گزارش‌هایی که از عراق پخش میشه، دخترش رو از روی حمایل خاصی که تو نوزادی مادربزرگش بهش داده بود می‌شناسه و میره عراق دنبال دخترش و....... این هم کتاب خوبیه!

 

...........................................................................................................................................

پ.ن: این روزها ارتباط بین پدیده‌ها و اتفاقات از منظر بنده ظاهرا زیاد شده؛ که در مورد هر موضوعی که میخوام بنویسم، چندین موضوع هم به دنبالش به ذهنم میاد و نهایتا یه نوشته‌ی ترکیبی از آب درمیاد که شاید برای برخی مبهم باشه! به هرحال پساپس و پیشاپیش بابت پراکنده‌گویی‌های این روزهام عذر می‌خوام!

"آخرین نامه سمیرا"

همیشه وقتی برای امانت گرفتن کتاب به کتابخونه میرم و تعداد کتاب‌هایی که مد نظرم هستن کم‌تر از تعدادی هست که می‌تونم امانت بگیرم، ترجیح میدم به جای search کردن تو سیستم کتابخونه، بیفتم به جون قفسه‌ها تا بالاخره یه کتابی بیشتر از بقیه جذبم کنه! یا تو قفسه‌ها کتابی رو ببینم که یه روزی اسمش رو به خاطر سپرده بودم و قرار بوده در اسرع وقت بخونمش، ولی فراموشش کردم! یا یه کتاب از نویسنده‌ای که آثار دیگه‌اش رو خوندم و دوست دارم ازش بیشتر بخونم...

چند روز پیش که دوباره دربه‌در قفسه‌ها رو می‌گشتم، یه کتاب با عنوان «آخرین نامه‌ سمیرا» نوشته‌ی «رحیم مخدومی» نظرم رو جلب کرد؛ هم عنوان کتاب واسم آشنا بود و هم اسم نویسنده! واسه همین انتخابش کردم..

راستش کلا یادم رفته بود که این کتاب رو هم امانت گرفتم، تا دیروز...! دنبال یه چیزی بودم که خستگی رو از ذهنم بیرون کنه که یاد این کتاب افتادم. مقدمه‌ی کتاب با عامل خستگی ذهنم هم‌خوانی زیادی داشت و همین هم اشتیاقم واسه خوندن کتاب رو افزایش داد..

این رمان، داستانی واقعی از زندگی دختر مرفه و عصبی‌ِ 22 ساله‌ای به نام سمیراست که سخت برای تکمیل پایان‌نامه‌ و جلب رضایت استادش تلاش می‌کنه تا به آرزوی خودش که به دست آوردن آزادی از طریق رفتن به خارج از کشور هست، دست پیدا کنه... اما با اتفاقاتی که در طی مسیرش پیش میاد، با شهید «مرتضی خانجانی» فرمانده‌ی 22ساله‌ی گردان کمیل از لشکر بیست و هفت محمد رسول‌الله(ص) آشنا میشه و مسیر زندگیش تغییر می‌کنه....

بیان نویسنده در این کتاب طوری هستش که عطش خوندن ادامه‌ی داستان رو زیاد می‌کنه و نیمه رها کردن اون رو سخت. و همین ویژگی هم من رو چندین ساعت متوالی پای کتاب نشوند تا کتاب رو یک‌باره تا انتها بخونم!

در ادامه بخشی از مقدمه‌ی کتاب رو میارم:

« همه خواهند مرد، و اغلب ناغافل.

مرگ‌آگاهی تنها نصیب کسانی است که در این دنیا آگاهانه زیسته‌اند.

مرگ‌آگاهی چیست؟ چگونه به دست می‌آید؟ با علم؟ با تجربه؟ یا...

سن و سواد کم آنان که آگاهانه مرده‌اند و سن و سواد فراوان کهنسالان و دانشمندانی که ناغافل مرده‌اند، می‌گوید: « آگاهی به معنی علم و دانش نیست!»

آگاهی یعنی بصیرت. و بصیرت از پاک زیستن به دست می‌آید نه با کتاب زیستن.

بصیر به سوی نور می‌رود و غافل به سوی ظلمت. و کتاب به هر دو سرعت می‌دهد.......»

............................................................................................................................................

پ.ن1: این روزها که دست تقدیر شرایط رو طوری رقم زده که باید روزگارم رو "بین" کتاب‌های درسی و غیر درسی بگذرونم، بیشتر از وقت‌های دیگه به این فکر می‌کنم که اگه کتاب‌های درسی رو هم با سرعت و عطشی شبیه کتاب‌های غیر درسی می‌خوندم، مطمئنا تا حالا استعدادهای زیادی ازم به ظهور می‌رسیدن!!

پ.ن2: علاوه بر مورد قبلی، این روزها به این هم خیلی فکر می‌کنم که پزشکی و پرستاری هم رشته‌های خوبی بودن و بهشون بی‌توجهی کردم!!

پ.ن3: فراغت زیاد! هم که به موردهای قبلی اضافه میشه، باعث میشه بعضی وقتا شیطون بیاد سراغم و بخواد رشته‌هامو پنبه کنه! که خب مثل همیشه "أعوذُ بِاللهِ منَ الشَیطانِ الرَّجیم..."

پ.ن4: نماز و روزه‌هاتون قبول درگاه حق و التماس دعا..

 

حکایت همچنان باقیست...

رمز به عظمت رسیدن و اوج گرفتن، محبّت است و خدا که اعظم و برتر است نیز می‌بینم از همه مهربان تر و بامحبت‌تر است و منبع بزرگ و همیشگی و یکتای فیض و محبّت است! هر محبّتی که از خلق‌الله صادر می‌شود، جلوه‌ای دیگر از محبّت خداست. پس صبور باشید و از الطاف پروردگار غافل نشوید. در پایان هیچ‌گاه وظایف خود را در قبال دین خدا فراموش نکنید و حامی امام و دین خدا باشید.

فرازی از وصیت‌نامه شهید سیدهادی طاهری رودسری

می خواهند تو را بسازند...

در برابر هر رنجی، سه راحتی وجود دارد؛ دو تا همراه آن و یکی در پایان. همراه رنج، جریان است و نشاط و قدرت و در پایان هم بهره است و مزد و پاداش. کارگری که بارها را به دوش گرفته دو خوشحالی همراه گرفتاری‌هایش دارد و یک خوشحالی هم پس از گرفتاری؛ همراه کارش از بی‌کاری و رکود رها شده و با کارش ورزیده‌تر و نیرومندتر شده و آخر کارش هم مزد و پاداش دارد. اینجاست که با درد، با عسر، با رنج، دو تا راحتی هست؛ جریان و قدرت و پس از آن هم یک پاداش و یک بهره؛ که:

« سَیجعَل اللهُ بعدَ عسرِ یسراً...»

وقتی به دنیا می‌آییم، پستانک در دهان‌مان می‌گذارند و در گوشمان لالایی می‌خوانند و ما هم خیال می‌کنیم که دنیا محل استراحت است و عشرتکده! ولی همواره باید به یاد داشت که دنیا کلاس زندگی و محل آزمایش و سختی‌ست.

در پی ساختن خانه و بزم و عیش و...، تاب دشواری نداریم؛ غافل از آن‌که ما در پی ساختن خانه هستیم، ولی تنها این را برایمان نمی‌خواهند! بلکه می‌خواهند خودمان ساخته شویم. و آن‌چه ما را می‌سازد، همان خانه خراب شدن‌هاست؛ همان شکستن‌هاست؛ همان سوختن‌هاست...

«یا أیُّها الانسان إنَّکَ کادِحٌ إلی رَبّکَ کَدحاٌ فَمُلاقیه...»

ای انسان! تو با کوله‌باری از رنج رو به سوی او داری، آن هم چه رنجی... همین است که به لقاء او می‌رسی...

(سوره‌ی انشقاق، آیه‌ی6)

ما به هر اندازه که رنج می‌بریم، به همان اندازه واقعیت را نشناخته‌ایم و خود را نشناخته‌ایم و خدا را نشناخته‌ایم، که دنیا راه است و ما رونده و خدا راه‌بر و رنج‌ها شتاب‌دهنده و پیش‌برنده...

موقعیت‌هایی که در آن قرار می‌گیریم مهم نیست؛ بلکه موضع‌گیری ما مهم است. چه پیش می‌آید مهم نیست؛ این‌که برای پیش‌آمدها چه می‌کنیم مهم است. و در این حالت است که دیگر حادثه‌ها ما را به بازی نمی‌گیرند و ما هستیم که حاکم بر آنهاییم و مسلط بر موقعیت‌ها..

ما برای ماندن آفریده نشده‌ایم؛ چون در ماندن می‌گندیم... و برای رفتن نیاز به ضربه‌هایی داریم که ما را از بت‌هایی که برای خود ساخته‌ایم، جدا کند. زیرا ما با همان چیز که فشار می‌بینیم، با همان به ظرفیت و قدرت و زیبایی بیشتر می‌رسیم؛ هم‌ چنان‌ که "الماس" از فشارهای سخت حاصل می‌شود...

(برداشتی از کتاب "تطهیر با جاری قرآن" و "مسئولیت و سازندگی"؛ استاد صفایی حائری)

...........................................................................................................................................

در ادامه‌ی مطلب داستان منتخبی است از کتاب "مسئولیت و سازندگی"....


 
ادامه نوشته

مناجات

خداوندا! تو مرا تکلیف کردی که دست تو در آن بیش از من است و قدرت تو بر آن کار و بر خود من بیش از قدرت من. پس مرا به عملی وادار که تو را از من خشنود گرداند و به کاری برگمار که پسندیده‌ی تو و موجب عافیت من باشد.

خدایا! مرا طاقت تحمل رنج نیست و تاب شکیبایی بر بلا ندارم و تحمل تنگ‌دستی نمی‌توانم؛ پس روزی خود را از من وا مگیر و مرا به خلق خود وامگذار، بلکه تو خود حاجت مرا برآور و کارساز من باش؛ و سوی من به رحمت بنگر و در همه‌ کار، خیر مرا مراعات کن. چون اگر مرا به من واگذاری، در کار خود فرو مانم و مصلحت آن را ندانم؛ و اگر مرا به خلق واگذاری، روی در هم کشند و اگر به نزدیکان حوالت دهی، مرا نومید کنند و اگر بدهند به غایت اندک دهند و منت بسیار نهند و نکوهش بسیار کنند.

پس به فضل خود مرا بی‌نیاز کن و به بزرگی خود مرتبه‌ی مرا بلند گردان و از گنج بی‌پایان خود دست مرا گشاده دار و به آن‌چه نزد توست، مرا کفایت کن....

خدایا! بر محمد و آل محمد درود فرست و هرچه مرا بدان مکلف فرموده‌ای و بر من واجب کرده‌ای، از انواع طاعت‌های خود یا نسبت به بندگانت، تو خود ادای آن را از من متکفل شو؛ چه به تن ناتوان باشم و نیروی من بدان نرسد، یا آن‌که مال من گنجایش آن را نداشته و دست تصرف من از آن کوتاه باشد؛ به یاد داشته باشم یا فراموش کرده باشم..

ای پروردگار من! آن‌چه من فراموش کنم، تو یک یک به یاد داری؛ پس از فضل عظیم و خزانه‌ی بی‌پایان خویش، حقوقی که برمن است، ادا کن. تویی بزرگوار گشایش‌دهنده.. چنان کن که روز لقای تو حقی بر من نماند تا از حسنات من جای آن بکاهی یا بر سیئات من بیفزایی.

خدایا! تو می‌دانی در دنیا و آخرت شایسته‌ی من چیست؛ پس به حوائج من نیک توجه فرمای...

خدایا! درود بر محمد و آل او فرست و اگر در شکر نعمت تو کوتاهی می‌کنم، در آسایش و رنج و تندرستی و بیماری، مرا توفیق ده که به حق گرایم و در دل خویش روح رضا و آرامش را دریابم و در حال ترس و امن، خشنودی و خشم و زیان و سود، تکلیف خود را انجام دهم...

خدایا! بر محمد و آل محمد درود فرست و مرا از گناهان حفظ کن و در  دنیا و آخرت در حالت خشنودی و خشم، مرا از لغزش نگاه دار؛ چنان‌که این دو حال نسبت به من مساوی باشند و من عمل به طاعت تو کنم و رضای تو را برگزینم و غیر رضای تو را نخواهم...

و مرا از آن کسان قرار ده که تو را در آسایش چنان به اخلاص خواند که بیچارگان در رنج و سختی. تویی ستوده و بزرگوار...

فرازی از دعای بیست و دوم صحیفه‌ی سجادیه

 

شرط اول قدم آنست...

از نظر اسلام اگر کسی بخواهد خودش را تربیت کند، اولین شرط مراقبه است. منتها می‌گویند قبل از مراقبه و محاسبه یک چیز هست و بعدش هم یک چیز. قبل از مراقبه، "مشارطه" است؛ یعنی اول انسان باید با خودش قرار بگذارد و پیمان ببندد که این‌گونه باشم. چون اگر انسان برای خود برنامه‌ای نداشته باشد، نمی‌داند که چگونه باید از خودش مراقبه کند.

پس از مراقبه و محاسبه، مرحله‌ی بعد می‌باشد که پس از بررسی عملکرد و میزان مطابقت آن با شروط از پیش تعیین شده، صورت می‌گیرد. اگر فرد عملکرد مناسبی داشت، جای شکر دارد؛ ولی اگر کم تخلف کرده بود، مسئله‌ی "معاتبه" در کار می‌آید و اگر تخلف بسیار بود، مسئله‌ی "معاقبه".

اما در بسیاری از موارد، طی کردن کامل مسیر یا مراقبت مستمر امکان‌پذیر نمی‌باشد و فرد پس از مدتی کم آورده و حتی مشارطه را نیز به فراموشی می‌سپارد!

جایی شنیدم امام علی(ع)، در پاسخ فردی که راجع به "واجب‌تر از واجب" از ایشان پرسیده بود، "ترک  گناه" را از واجبات نیز واجب‌تر بیان کرده بودند. نکته‌ای که عمدتا از چشم ما دور می‌ماند و گاهی انجام برخی از مستحبات نیز، عاملی می‌شود برای علامه! پنداشتن خود! نمود برخی اعمال نیک خود را، مثل درختانی که در بهشت روییده می‌شوند می‌پنداریم؛ غافل از اینکه برخی گناهان‌مان نیز، به مثابه‌ی گلوله‌ی آتشی است که تمام جنگل را به آتش کشیده و آن را نابود می‌کند....

گاهی بدون برنامه‌ و تنها از روی عادت و تقلید، برخی اقدامات صورت می‌گیرد و نهایتا هم فرد دچار عمل‌زدگی شده و نتیجه‌ی مطلوبی هم عایدش نمی‌شود. استاد صفایی در کتاب "صراط" مثالی را برای بیان این وضعیت و تذکرها و تلنگرهایی که به فرد داده می‌شود، بیان کرده‌اند که جالب توجه است:

«داستان درست این چنین است که تو داری عبور می‌کنی و می‌بینی که یک مشت آدم دارند با شتاب آجرها را بالا می‌اندازند و بارها را به دوش می‌کشند و چیزی می‌سازند. سلام می‌کنی و می‌پرسی چه می‌کنید؟ جواب می‌شنوی نمی‌دانیم. نقشه دارید؟ جواب: نه. چقدر مصالح می‌خواهید؟ جواب: نمی‌دانیم. آیا باید اینجا دیوار کشید؟ جواب: نمی‌دانیم. پس چه می‌کنید؟ جواب: تو راه بیفت، راه به تو می‌گوید چه بکن؛ تو شروع کن تا بفهمی چگونه باید ادامه بدهی.

و تو می‌گویی پس حرکت معکوس دارید؟ اول مصالح جمع می‌کنید، سپس نقشه می‌کشید، سپس معلوم می‌کنید که چه می‌خواستید؟ اول عمل، بعد طرح و هدف!»

حال باید توجه داشت برای داشتن حرکتی استوار باید مراحلی را طی کرد... قدم اول این است که بدانیم در خودمان چه می‌گذرد؛ قدم دوم این است که وضع خودمان را توجیه نکنیم؛ و در قدم سوم باید برای برخی درگیری‌ها آماده شویم و در قدم آخر نیز باید با محاسبه و مراقبه، خود را هم‌راهی کنیم..

با کمی توجه می‌توان به دلیل توصیه‌های برخی بزرگان نظیر آیت‌الله بهجت(ره) که همواره رمز عاقبت بخیری را "دوری از گناه" بیان می‌کردند، پی برد. باشد که متذکر شویم...

کاروان رفت، تو در خواب و بیابان در پیش

چه کنی، ره ز که پرسی، چه روی، چون باشی؟

در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان

شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

 

شب شعر!

  قبلا از یه دوستی شنیده بودم وقتی آدم دلش می‌گیره و کسی نیست که باهاش درد و دل کنه، تو اون مواقع خدا و شعر بهترین دوستای آدم هستن.. این حرفو قبول داشتم، ولی دوستی با "شعر"، فقط در حد "شعر خوندن" واسم قابل هضم بود، نه "شعر گفتن"! هرچند خیلی دوست داشتم شعر بگم، ولی نمی‌شد!

دیشب که خیلی هوای شعر کرده بودم و ناکام مونده بودم از شعر گفتن، مثل همیشه رفتم سراغ خواجه حافظ شیرازی و تفألی... مثل اینکه حافظ همون لحظه شعر رو واسه من سروده بود؛ از زبون خودم!

*****

هر که او را باشد اندر دل بسی آوازها

می‌شود پیدا و پنهان در کلامش رازها

هر دمی کاو بگذرد از عمر فانی دم‌به‌دم

می‌فزاید نغمه‌هایی را به صوت سازها

خوش نوایی سر دهد آن دم که نبوَد غفلتی

ورنه گردد بیش، اندر دل گداز نازها

چشمه‌ی اشک است حاصل؛ سوز دل را مرهمی!

باشدش آرام جانی در غمِ غمّازها...

*****

اون شعر حافظ، یه انگیزه‌ی مضاعف بهم داد که این سری دست از تلاش بر ندارم تا... تا کام من برآید؛ یا من رسم به شعری، یا جان ز تن درآید! واسه همین بیشتر تلاش کردم و نتیجه‌اش شد اون چهار بیتی که بالا نوشتم!

....................................................................................................................................

پ.ن1: ولادت حضرت مهدی(عج) رو تبریک میگم.

پ.ن2: این بیت رو هم خیلی دوست دارم:

آسمان آسوده است از بیقراری های ما

گریه ی طفلان نمیسوزد دل گهواره را...