پیاده ها
کت و شلوار نقرهایرنگ و براقش که زیر نور آفتاب میدرخشید، نظرم را به خود جلب کرد. شبیه تازهدامادها بود! دست در دست همسرش و دوشبهدوش هم قدم میزدند و پیش میرفتند و با بوی عطر، ردی از خود باقی میگذاشتند. از کنارشان گذشتم... تَق تَق، تَق تَق.... صدای قدمهای همسرش بود که در سرم میپیچید....
**
پیادهرو پر بود از گروهگروه دختران نوجوانی که شیطنت در چهرهشان موج میزد! معلوم بود که مسیر بین کلاس تابستانی تا خانه یا شاید کلاسی به کلاس دیگر را پیاده طی میکنند. هر کدام رنگی داشتند؛ آبی، سبز، صورتی، قرمز.... رنگین کمانی میشدند در کنار هم.....
**
چشمم افتاد به سه پسر کوچکی که به ترتیب قد و با لباس رزمی سفید رنگ، دوشبهدوش هم حرکت میکردند! بیشک با دلی سرشار از شعفِ ورزشکار بودن و ذهنی سرشار از فکر پیشرفت و مدالآوری.... لبخندی زدم و گذشتم...
**
میدان امامحسین(ع)؛ و صدای مردی تنها که با تلفن همراه خود صحبت میکرد: "با یکی از دوستام خیابون ولیعصرم. تا نیم ساعت دیگه میرسم میدون امام حسین(ع)...." ولی... ماه رمضان؛ روزه؛ دروغ و شاید.. مصلحت....! نمیدانم... سعی کردم فراموشش کنم...
**
حرکت دست دختری که از مقابلم میگذشت، نگاهم را جلب کرد! ظاهرا دبیرستانی بود... با مقنعهای کوتاه بر سر... موهای بلندش را که خیلی بلندتر از قد مقنعه و از همه سمت بیرون بود، مرتب و به سمت جلو هدایت میکرد....
از آسمان باران آتش میبارید.... حرفی که چندی پیش در مورد دختری که تازه "چادر" را انتخاب کرده، میزدند، در ذهنم پیچید: عاشق پسری شده و اونم شرط گذاشته که باید چادری شه تا بگیردش...!!! هوا داغتر میشد... داغِ داغ...

زندگی گاه بازی شیرینیست و گاه بیمفهوم... گاه پر از شور و گاه خاموش... گاه پر از شعف و گاه پر از درد...
زندگی بدون زندگان، حتی اگر وجود داشته باشد نیز، مفهومی ندارد. این زندگانند که زندگی را میسازند... اما بدانیم:
«روزی به عمر بنده افزون نمیگردد، جز با کم شدن روزی دیگر....»
حکمت 1۹۱ نهجالبلاغه
این مطلب در لینک زن
....................




قدرتِ کلماتت را بالا ببر نه صدایت را؛ این "باران" است که باعث رشد گلها میشود، نه رعد و برق…