خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو و مونس رفته‌اید توی دشت و اون‌جا صدای خدا رو شنیده‌اید که گفته بود دارید دنبال چی می‌گردید؟ و تو گفته بودی دنبالِ تو، داریم دنبال تو می‌گردیم. بعد اون صدا گفته بود برای پیدا کردن من که نمی‌خواد این همه راه بیاید توی دشت و بیابان. گفته بود من توی سفره‌ی خالی شما هستم. توی چروک‌های صورت عزیز. توی سرفه‌های مادربزرگ. توی شیارهای پیشونی پدربزرگ. توی ناله‌های زنی که داره وضع حمل می‌کنه. توی پینه‌های دست آدم‌های بدبخت و فقیر. توی آرزوهای دخترهای فقیر دم‌بخت که دوست دارند کسی با اسب سفید بال‌دار بیاد و اون‌ها رو از نکبت فقری که توش گیر کرده‌اند نجات بده. توی عینک ته‌استکانی چشم‌های پدرانِ نا‌امیدی که با جیب خالی، بچه‌ی مریض‌شون رو از این دکتر به اون دکتر می‌برند. توی دلِ دو تا پسر دبستانی که سر یک مدادپاک‌کن توی خیابون با هم دعواشون می‌گیره. توی دل مردی که شب با جیب خالی باید بره خونه اما از زن و بچه‌اش خجالت می‌کشه. توی دلِ زنِ اون تعمیرکاری که دوست داره شب‌ها که شوهرش از سر کار برمی‌گرده خونه، دست‌هاش از کار و روغن و گریس سیاه باشه که یعنی اون روز کاری بوده و شوهره پولی در‌آورده و به همین خاطر اول به دست‌های شوهرش نگاه می‌کنه ببینه سیاهه یا نه؟ توی دل اون شوهره که اگه دستاش سیاه نباشن ساکت می‌ره یه گوشه‌ی اتاق تا گرسنه بخوابه اما صدای زنش که هی به بچه‌ها می‌گه خدا بزرگه خدا بزرگه نمی‌ذاره اون راحت بخوابه. توی فکر اون فیلسوف بیچاره که می‌خواد من رو اثبات کنه اما نمی‌تونه. توی نمازهای طولانی آن عابد که خلوت شبانه‌اش رو حاضر نیست با همه‌ی دنیا عوض کنه. توی چشم‌های سرخ شده‌ی کسی که به ناحق سیلی می‌خوره اما خجالت می‌کشه گریه کنه.  توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پر از خون پسرش رو از جبهه می‌آورند و فقط به چشم‌های پسر نگاه می‌کنه و صورتش خیس اشک می‌شه. توی زبان طفل شش ماهه‌ای که از تشنگی خشک شده بود و به جای سیراب کردنش تیر به گلوش زدند. توی شرم پدر اون طفل که از زنش خجالت می‌کشید اون رو با گلوی پاره به مادرش برگردونه. توی خاک‌هایی که روی شهید ریخته میشه. توی اشک‌های بچه‌ای که برای اولین بار از درد بی‌پدری گریه می‌کنه و حتی معنای یتیم شدن رو نمی‌تونه بفهمه. توی تنهایی آدم‌ها. توی استیصال آدم‌ها. توی استیصال. توی استیصال. توی خدایا چه کنم‌ها؟ توی خوش‌حالی شب عید بچه‌ها. توی شادی عروس‌ها. توی غم تمام‌نشدنی زن‌های بیوه. توی بازی بچه‌ها. توی صداقت. توی صفا. توی پاکی. توی توبه. توی توبه‌های مکرری که دائم شکسته می‌شن. توی پشیمانی از گناه. توی بازگشت به من. توی غلط کردم‌ها. توی دیگه تکرار نمی‌شه. توی قول میدم دیگه بچه‌ی خوبی باشم. توی دوستت دارم. توی آدم‌هایی که خودشون شده‌اند بهشت. توی علی(ع) که بهشت متحرکه. و باز هم توی علی. توی نماز علی. توی اشک‌های علی. توی غم‌های علی. توی لب‌های مونس که روزی سه بار مهر نماز رو می‌بوسه. توی دست‌های سایه که هر روز صبح قرآنی رو که تو واسش خریدی باز می‌کنه. توی دل شلوغ تو. توی همه‌ی دانسته‌های بی‌در‌ و پیکر تو. توی تقلای تو. توی شک تو. توی خواستن تو. توی عشق تو به سایه. توی....